جدول جو
جدول جو

معنی رنجه گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

رنجه گشتن
(تِ لِ فُ کَ دَ)
به تعب افتادن. آزرده شدن. متأذی شدن. رنجه شدن. رنجیده شدن. رنجیدن. رجوع به رنجه شدن و رنجیده شدن و رنجیدن شود:
ازآن تاختن رنجه گشت اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
فردوسی.
تو خود رنجه گشتی بدین تاختن
سپه بردن و کینه را ساختن.
فردوسی.
که ای ترک بدبخت گر بود نام
چرا رنجه گشتی بدین کار خام.
فردوسی.
اگرچه من ز عشقت رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
نیست هشیار این فلک رنجه بدین گشتم از او
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنجه داشتن
تصویر رنجه داشتن
رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجه شدن
تصویر رنجه شدن
رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
رام گشتن. مطیع شدن:
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش.
ناصرخسرو.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ زَ دَ)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن:
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
فردوسی.
عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی).
زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون.
ناصرخسرو.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی (گلستان).
- زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو.
، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن، و با لفظدهان (یا دهن) و کف نیز استعمال میشود:
نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است
کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال.
شفیع اثر (از بهار عجم ذیل غنچه بودن).
، کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن، متأمل شدن. (بهار عجم) (آنندراج). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ اَ تَ)
رستن. رهایی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن:
سرانجام از جنگ ما رسته گشت
هر آنکس که برگشت دل خسته گشت.
فردوسی.
علمست و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به رستن و رسته و رسته گردیدن و رسته شدن و پاورقی آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَطْ طُ نُ / نِ / نَدَ)
آزرده ساختن. آزرده خاطر کردن. اذیت کردن. آزار رساندن. معذب ساختن. رنجه کردن. رجوع به رنجه کردن شود:
هر آن کس که پیش تو گیرد پناه
گرش رنجه داری تو باشد گناه.
فردوسی.
بدو گفت زرمهر کای شهریار
روان را بدین کار رنجه مدار.
فردوسی.
جنگ یکسو نه و دلشاد بزی
خویشتن را ومرا رنجه مدار.
فرخی.
ور نخواهد ماند باتو باغ و خانه خیرخیر
خویشتن رارنجه چون داری و چون شمعون کنی.
ناصرخسرو.
تا چند رنجه دارم در عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل.
سوزنی.
خویشتن رنجه مدار از قبل فقد مراد
می خور انگار که آن نیز وفا و کرم است.
ظهیر فاریابی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ کَ دَ)
سوراخ گشتن. سوراخ شدن. شکاف برداشتن. رخنه شدن:
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمانش.
فرخی.
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کآباد نخواهی شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ کَ دَ)
به تعب افتادن. متأذی شدن. آزرده شدن. رنجه گشتن. رنجیده شدن. رنجیدن. رجوع به رنجه گشتن و رنجیده شدن و رنجیدن شود: مردمان از وی به خدای بنالیدند و از ستم و بیدادی او سخت رنجه شدند. (ترجمه تاریخ طبری).
گر عذاب آن بود ای خواجه کز او رنجه شوی
چون برنجی ز جهان گر نه جهان است عذاب.
ناصرخسرو.
زیرا که چو دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی.
ناصرخسرو.
نشود رنجه هیچکس ز نیاز
تا سخای تو کیمیا باشد.
مسعودسعد.
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه از راه گرم و سرد شوی.
سنائی.
پس گفت رنجه شدید بازگردید که قیامت نزدیک است. (تذکره الاولیاء عطار) ، آمدن. قدم رنجه کردن. از سر تلطف و بزرگواری رفتن یا آمدن به جایی. در تداول امروز، تشریف بردن یا آوردن به جایی:
بدو گفت تنها بر این بارگاه
همی رنجه باید شدن بی سپاه.
فردوسی.
خواجه بوسعید... مرا... بازجست و بنزدیک من رنجه شد. (تاریخ بیهقی). آن فخر که بر سر من نهاد بدین رنجه شدن... عجب نباشد. (تاریخ بیهقی). چرا رنجه شد مرا بایست خواند تا بیامدمی. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ کَ دَ)
جمع شدن. گرد آمدن. رجوع به رمه شدن شود:
که فردا ز مصر و حوالی همه
زن ومرد را گشت باید رمه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غنچه گشتن
تصویر غنچه گشتن
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار